این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
ببخشید خیلی وقته براتون چیزی ننوشتم چون کار و زندگی داشتم خوب...بابایی هم سرش کمی شلوغ بود اخه بابا بزرگ براش یه مشکل پیش امده بود ...خوب بگذریم از این همه...دلم میخواد امروز کمی براتون از خاطراتم بگم...امروز روز پنح شنبس 6 خرداد 89...یه هفته بیشترنمونده تا دانشگاه تموم بشه و بعد از اون هم امتحانات و بعد از اون هم ایران...من که خیلی خوشحالم که داریم میایم ایران... التبه بابایی هم خوشحاله.
هفته پیش کلاس تشریح داشتم خیلی خوش گذشت...این بار دومه دارم قوباغه تشریح میکنم برا همین برام عادی شده و جرئتم بیشتر شده...بهتون نشون میدم عکسارو تا ببینید مامانی چقدر شجاعه...این باباتون هی میگه ترسو از همه چیز میترسی ...در حالی که خودش جرئت نمیکنه قورباغه دست بزنه میگه چندشم میگیره ...خوب اره من هم باورش کردم...حالا خوب شد شما ها نبودید والله میگفتید دیگه نمیخواد برامون غذا بپزی چون قورباغه رو دست زدم...من خودم هم یه مدت نتونستم چیزی بخورم...
خوب مامانی بگذریم از تشریح...کلاس خوبیه ولی به درد شما نمیخوره...اخه شما هنوز نی نی هستید...